دل نوشته ها و اندیشه ها



#دلنوشته_محب_امیر
یادم می آید وقتی سنم به بیست رسید باورش برایم مشکل بود. ۲۰ سالگی یعنی انرژی، هیجان و حرارتی درونی! گنج است و رنج! می خواهی کوه ها را با اراده ات و کمال گرایی ات و امید مالامت از جا بکنی ولی گاهی چنان گندی می زنی که نمی توانی سرت را بالا بگیری. معمولا آدمیزاد در این سن و سال زود می پرد بغل خدا اما هزار گرگ درنده از درون و بیرون می خواهند رفاقتش را با خدا سرد کنند تا بشود یک بشر معمولی!!! بخورد، بخوابد! به شهواتش برسد و . . فطرت شاداب دائم هشدار می دهد. آغوش خدا خیلی زود برایش باز می شود و می بوسدش و سبک می شود!
اما این روز ها!
۳۱ سالگی را هم رد کردم. سفید شدن دانه دانه ی ریش ها و موها، افکار شلوغ و گهگاهی فکر درباره عاقبتم در این تن، اولین چیزهایی است که به ذهنم می رسد. دیگر مثل ۲۰ سالگی زود علاقه مند یا دلسرد به چیزی نمی شوم. رسیدن به آن سبکی و حال خوش سخت شده! بگذار یک کمی از بالا به این تن نگاه کنم!!! عجب! دارد کم کَمک و جزء به جزء آن شوکت و زیبایی جسمی از دستم می رود. خیلی نرم! اما محسوس و ظریف!
بله تن دارد فریاد می زند بر سر روح!
بدو محمدرضا وقت خیلی کمه!!! یه نگاهی به خودت بنداز این سی و یک سال که سوار این بدن بودی چه بلائی سر خودت آوردی که اصلا شبیه آدام نشدی!!! نکنه بعد که مردی و قیامت به پا شد به جای بدن انسان، روح و جونت سوار جسم جک و جونورا بشه!!! دیدی حاج قاسم رو!
دیدی شهید حججی رو!
دیدی شهدا رو!
کاش با مُردن یه چیزی حل می شد که بگم بهت برو بمیر محمدرضا!
وقت کمه! بیل بزن! خودتو به آب و آتیش بزن! هر کاری بلدی بکن "شاید" حضرت زهرا سلام الله نگات کرد! گفت پسرم مهدی جان یه نگاهی به این گدای بیچاره کن!
گفتم شاید! بد گفتم! اگر تدبیر عالم مون زهرا سلام الله است که هست، غمت نباشه! مادر با کوچیک ترین بهانه ای دستتو می گیره شک نکن!
تو فقط تلاش کن محمدرضا!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها